شکایت شیطان
ای پیامبر خدا! امان از دست شیطان.
دانیال نبی با تعجب نگاهی به مرد کرد و گفت: «چه شده؟ شیطان چه کارت کرده؟»
مرد که انگار تازه نطق¬اش باز شده بود، گفت: «هیچ! از طرفی شما انبیاء و اولیا به ما درس دیندرای و اخلاق می-دهید و از سویی شیطان نمی¬گذارد رفتار ما درست باشد،کارهای خوب کرده و از بدیها به دور باشیم!»
دانیال نبی، نگاه دقیق¬تری به مرد کرد و پرسید: «چگونه نمی¬گذارد؟ آیا با لشکرش به جنگ شما می¬آید و شما را مجبور به انجام کارهای بد می¬کند؟»
مرد ابروهایش را درهم کشید و گفت: نه! نه اینطوری! ولی دائم وسوسه¬مان می¬کند کارهای بد را در نظر ما خوب جلوه می¬دهد، شب و روز بدنبال ماست یک لحظه تنهایمان نمی¬گذارد که خوب و درستکار باشیم.»
دانیال نبی گفت: «بیشتر توضیح بده که بدانم شیطان چکار می¬کند؟ آیا وقتی که می¬خواهی نماز بخوانی مانعت می¬شود؟ آیا وقتی که می¬خواهی پولت را در راه خدا انفاق کنی، شیطان نمی¬گذارد؟ آیا وقتی که می¬خواهی با مردم حرف خوب بزنی، شیطان تو دهانت می¬رود و از زبان تو با مردم حرف بد می¬زند یا وقتی که می¬خواهی با مردم معامله کنی شیطان می¬آید و زورکی از مردم پول زیاد می¬گیرد و در جیب تو می¬ریزد؟»
مرد که دستپاچه شده بود، گفت: «نه!نه! او هیچ کدام از این کارها را نمی¬کند راستش نمی¬دانم چگونه دخالتهای او را توضیح دهم، او در هر کاری آنقدر زیرکانه عمل می¬کند که تا ما بیائیم و درست و نادرست را بسنجیم، فریب¬مان داده و رفته است! من واقعاً از دست او ذله شده¬ام! دیگر نمی¬دانم چکار کنم؟ همه گناهان من به گردن شیطان است دانیال نبی با تعجب ابروهایش را درهم کشید و گفت: «عجب است! واقعاً عجیب است! نمی¬دانم چرا شیطان نمی¬تواند مرا فریب دهد! نکند بدان خاطر است که همیشه پیش توست؟ یا شاید تو گناهان خود را به گردن شیطان می¬اندازی؟
مرد با عجله و شتابزده گفت: « نه! نه! به خدا قسم من دلم می¬خواهد خوب باشم، اما شیطان با من دشمن دارد و نمی¬گذارد.»
دانیال پرسید: «خیلی عجیب است! کجا زندگی می¬کنی؟»
مرد گفت: «همین نزدیکی! توی آن محله، مردم آنجا هم به خاطر کارهای بد شیطان خیال می¬کنند که من آدم بدی هستم، نمی¬دانم چکار کنم؟ دیگر عقلم به جایی نمی¬رسد؟
نامت چیست؟
به من عم او غلی می¬گویند!
عجیب! عجیب! پس این عم او غلی که می¬گویند، تویی! ـ چطور مگر؟ چیزی درباره من شنیده¬اید؟
من تا دیروز چیزی از تو نمی¬دانستم، اما دیروز شیطان پیش من آمده و از دست تو شکایت داشت.» مردک از تعجب چشمانش گرد شده بود، گفت: «شیطان از من شکایت داشت؟ چه شکایتی؟
او می¬گفت عم او غلی خیلی مرا اذیت می¬کند، او کارهای بد خوش را به نام من تمام می¬کند. در حالیکه من اصلا روحم از آن کارها خبر ندارد، خواهش می¬کنم ای پیامبر خدا! او را پیدا کن و بگو دست از سر کچل ما بردارد، ما که خودمان بدنام هستیم، او دیگر بدترش نکند».
شما از او نپرسیدید چرا؟ مگر من چکار کرده¬ام که موجب بدنامی او شده است؟
او گفت من از آن موقعی که در مورد لعنت خدا قرارگرفته و از درگاهش رانده شدم، قرار و مداری با خدا داشتم که تا در دنیا هستم همه بدیها و زشتی¬ها مال من باشد، اما عم او غلی پایش را در کفش من کرده و درکارهایم دخالت می¬کند و بعد هم دشنام و ناسزای کارهای بدش را به من می¬دهد؛ مثلا می¬تواند نماز بخواند و روزه بگیرد، اما نمی¬کند شراب مال من است اما او آن را می¬خورد دورنگی و حیله بازی از هنرهای مخصوص من است اما او در کارهایش نیرنگ و حقه به کار می¬برد، او به مسجد که خانه خداست نمی¬رود اما به میخانه و قمارخانه من می-آید چه بگویم از دست این دانیال که مرتب در کارهیا من فضولی می¬کند، او سرهم حتی خودش کلاه می¬گذارد و هنگامیکه کارش به جاهای باریک کشیده می¬شود، لعنت و دشنامش را برای من می¬فرستد! آخر یکی نیست به او بگوید مرد! من کی دست تو را گرفته و به زورد به جاهای بد برده¬ام من فقط وسوسه است کردم و توهم از خدا خواسته با کله آمدی! نمی¬دانم دانیال، من چه هیزم ترسی به این مرد فروخته¬ام که دست از سر من برنمی¬دارد، خواهش می¬کنم دانیال تو که پیامبر خدا هستی و مردم را به راه است هدایت می¬کنی. او را هم نصیحت کن که دست از سر ما بردارد…»
من شنیدن حرفهای شیطان می¬خواستم تو را پیدا کنم و بگویم اینقدر سر به سر شیطان نگذاری، در کارهایش هم دخالت نکن تا او هم پا در کفش¬ات نکند اما تو خودت، در گفته¬هایت قبول کردی که او فقط وسوسه¬ات می¬کند، توهم می¬توانستی به وسوسه¬های او گوش ندهی و کارهای خوب را انجام دهی، آن وقت تو هم می¬شدی یکی مثل دانیال که؛ تو از شیطان گله داشتی و نه شیطان پا در کفش تو می¬کرد…»
عم او غلی که از شنیدن حرفهای پیامبر خدا، سرخ و سر افکنده شده بود.
جواب داد که حق با شماست؛ تقصیر خودم بود که دست به کارهای شیطانی می¬زدم، باید خودم خوب باشم، شیطان که گناه کارهای زشت و بد مرا به گردن نمی¬گیرد! لعنت بر این شیطان!».